وبلاگ شخصی کیانا پرویزی

تلاش های من مرا به خورشید میرساند

وبلاگ شخصی کیانا پرویزی

تلاش های من مرا به خورشید میرساند

سلام خوش آمدید

چه زیباست لحضاتی که در مکه بودی

چه زیباست وقتی که تواف میکردی

چه زیباست در مکه بودن

که مثل فرشته دور کعبه پرواز میکردی

شاعر کیانا پرویزی

 

9 اردیبهشت 1392

وقتی بارون می باره

دل همه شاده شاده
از آسمون دوباره
داره بارون می باره
وقتی بارون می باره
انگار بازم بهاره
یه بار بارون شدیده
از سقف خونه ی ما
هی داره آب میچیکه
یه بار بارون نم نمه
ریز ریزه و کم کمه
بچه ی خوب میدونه
وقتی بارون می باره
باید که بارونی پوشید
تا که سرما نخوره
 

12 دی 1391

مداد من همیشه دوسته با پاک کن من

می نویسه مدادم پاک میکنه پاک کنم
 
بعضی وقت ها این دو تا رو تو مدرسه جا می ذارم

وقتی میرم به مدرسه اونارو پیدا میکنم


تو دفترم مینویسم جمله های قشنگ قشنگ

وقتی که اشتباه میشه جمله ام


پاک میکنه پاک کنم اون هارو برایم

دوست ندارم مدادم گم بشه تو مدرسه
 

دوست ندارم پاک کنم حروم بشه بریزه

11 دی 1391

یه دریا 
یه شادی
 یه آسمون آبی


ماهی و هشت پا و نهنگ
کوسه و مار آبی
چه دریای زیبائی
ماهی ها را نگاه کن
چند تا شون را شکار کن  
                                                                                               
شکار که کار ما نیست
این ماهیه رازی نیست
ماهیگیری یه کاریست 
                                                                                              
این کار ،که کار ما نیست
شنا کنیم بهتره
ماهیه هم رازی تره 

10 دی 1391

سلام می دانید من قبلا یک درخت بودم اما روزی آدم ها با ماشین های بزرگ به جان من آمدند و مرا از ته بریدند.من اول کمی گریه کردم ولی دیدم روی ماشین نوشته شده بود این چوب تبدیل به یک میز و نمیکت می شود.من آـرام شدم.وقتی به کارخانه رسیدم مرا تراشیدند و تبدیل به یک نمیکت شدم .کامل که درست شدم مرا به مدرسه بردند.وای در آنجا میزهای دیگری را دیدم که شکسته و کج بودند .از آن ها پرسیدم کی شما را به این روز در آورده است.یکی از آن ها گفت."وای نپرس1 بچه ها" دیگری گفت "بهتر است تا بچه ها نیامدن از این جا بروی" یکی از آن ها پرسید "چه طوری او که پا ندارد؟" همه نمیکت ها فکر کردند .یکدفعه نمیکتی گفت" فهمیدم ما باید با چرخ کیف بچه ها برایش پا بگذاریم و او را هل بدهیم "آن ها همین کار را کردند .می توانستم از مدرسه بیرون بروم .من به یک مدرسه ای که نمیکت هایش درست بود رفتم و سالیان سال سلامت در آنجا ماندم

همه داستانهای کیانا بدون ویرایش از طرف ما درج می شود

17 آذر 1389

https://www.uplooder.net/img/image/12/8e555936c44d1502ced72b1849bf0516/chanyeol1.png
 
طراحی چهره ی low poly از چانیول، رپر و یکی از اعضای گروه EXO
دوستان این اولین طراحی چهره ی دیجیتال منه و با نرم افزار Corel draw انجامش دادم.
البته مال تابستونه و به خاطر بی مسئولیتی من تا امروز فقط توی اینستاگرام ثبت شده بود...
امیدوارم مورد پسند واقع بشه.مرسی از شما دوستای خوبی که دارم و همیشه به وبلاگم
سر میزنید.حتی اگه بهتون اطلاع ندم.دنبال یه وقت آزادی میگردم که دوباره مثل قبل و پر انرژی
بیام و هم پست بذارم و هم به وبلاگ های قشنگتون سر بزنم.

 

  • ۳ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۰۵
https://www.uplooder.net/img/image/46/2f3b839775da10aecabd66fb7c984211/Untitled-1.png
 
تصویرسازی برای کارت پستال شب یلدا
پروژه ی هفته ی پیش
یلداتون مبارک باشه دوستای خوبم
  (⌒▽⌒)☆
 
 
  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۰۴
https://www.uplooder.net/img/image/69/a6288719ac9c7e0c48a5b91485ae3de8/%D8%A7%D9%86%D9%81%D8%AC%D8%A7%D8%B13.png
 
اینم از جشن هپی سامر ما به وقت بچه های یازدهم گرافیک هنرستان حضرت معصومه
آغاز 90 روز آزادی و دراز کشیدن زیر کولر و خیره شدن به سقف رو به همه دانش آموزان گرامی تبریک عرض میکنم!
امیدوارم این تابستون بتونم دوباره وبلاگ جان رو سر و سامون بدم و برگردم به آغوش گرم خانواده^-^
پ.ن:دنبالم نگردید؛ اینجانب منهدم کننده ی شماره 3 از سمت راست می باشم
  • ۱ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۰۴
https://www.uplooder.net/img/image/95/35ea167092fbe58f3939aef5bdc2ee22/d76bb313f8330680bd36cb08fb8d07c9.gif
    روزها و هفته ها یکی یکی سپری شدن و بالاخره دوران نوجوانی به اتمام رسید.
دورانی که سرشار بود از خنده و خوشحالی؛لبخندهایی از ته دل، آغشته به این جمله ی تکراری که شاید"من خوشبختترین آدم روی کره ی زمینم!!!" دورانی که تا میتونستم توش خندیدم و از زندگیم لذت بردم و هرروز به خودم و اطرافیانم عشق ورزیدم و تا جایی که میتونستم به ذرات اطرافم انرژی مثبت انتقال دادم.
خوشی هایی که با خودشون ناخوشی می آوردن.و ناخوشی هایی که همیشه با خودشون خوشی می آوردن.
امکان نداشت یه روز بخندم و فرداش با تمام وجود گریه نکنم و یه روز گریه کنم
و فرداش از اعماق وجودم نخندم.
دوران نوجوانیم پر از حس ناب و قشنگ بود که وقتی با ناراحتی ها در می آمیختن،قشنگیشون چند برابر میشد.
توی این چند سال بلوغ و نوجوانی کم گریه نکردم،کم دلم نشکست،
کم از خودم و تمام آدمای اطرافم متنفر نشدم...
آدمهایی که انگار ذره ای براشون ارزش نداشتم،آدمهایی که به خاطر اینکه مبادا لحظه ای غرورشون زیر پا بره،باعث شدن قلب تازه ای که ازدوران کودکیم بهم رسیده بود
ترک بخوره،لگد مال بشه و مثل شیشه خورد بشه.
توی این دوران،خیلی زمین خوردم،خیلی تحقیر شدم،خیلی حرف ها پشت گلوم موند و روی هم تلنبار شد و بعدا به اسم بغض شکسته شده از گوشه ی چشمم جاری شد...
ولی تک تک این دردها،تک تک این اشکها،خنده ها و بعض ها، منه الان رو ساختن.کیانایی که حالا بلند شده و محکم و استوار در حال دویدن به سمت جلوئه.به سمت روزهای خوبی که قراره بسازه و آدمها و موجودات و ذراتی که قراره بهشون کلی انرژی بده!
ولی درکل دوران عجیبی بود.اون اوایل هرچی بیشتر میگذشت بیشتر متوحه میشدم که دارم ثبات رفتاری و فکریم رو از دست میدم.انگار که هیچ کنترلی روی اعمال و افکار و حرفهایی که میزنم نداشتم.هرچی بیشتر میگذشت بیشتر خودم رو گم میکردم.انگار دیگه کیانای سابق نبودم.انگار توی یه بدن شدیدا نافرمان و لجباز گرفتار شده بودم و هیچ راه فراری ازش نداشتم.شده بودم یه رباتی که طی مسیر ارتقا، مشکل نرم افزاری پیدا کرده و هر تلنگری باعث انفجارش میشه.و نه فقط خودش بلکه اطرافیانش هم توی اون انفجار نابود میشدن.
هر روز سوال های بیشتری برام پیش می اومد که هیچ جوابی براشون پیدا نمیکردم.هر روز بیشتر حس ترد شدن و درک نشدن توسط اطرافیانم بهم القا میشد.فکر اینکه برای هیچکس ارزشی ندارم دیوونم میکرد.این اواخر حسابی گوشه گیر شده بودم.چندان تمایل نداشتم که توی جمع باشم.هر وقت دورم شلوغ میشد سریع به دنبال یه گوشه ی دنج میگشتم که توی تنهایی هام با خودم خوش بگذرونم.یاد گرفتم که اگه آدمهای دیگه دور و برم نباشن هم میتونم خوش بگذرونم؛چه بسا بیشتر بهم خوش میگذشت.توی دنیای خودم و سرزمین رویایی که توی افکارم ساخته بودم ساعتها غرق میشدم و هیچ وقت دلم نمیخواست از اون آرمان شهر برگردم.
اگه بخوام درمورد وابستگیها و علایقم،توی این دوران عجیب غریب صحبت کنم ساعتها طول میکشه چون هربار روی یه چیز متمرکز میشدم.خودم خبر نداشتم ولی همش دنبال یه چیزی بودم که بهش دل ببندم.یک شخص،یک هنرمند،یک طرز تفکر،یک آیین،یک چیزی که قابل ستایش باشه.اولیشم انیمیشن آواتار بود که اگه بخوام مفصل بگم صدها سال باید راجع بهش بنویسم:)...یه مدت عاشق یه والیبالیست بنده خدایی به اسم موسوی شده بودم که وقتی برای بازی به اصفهان اومد و به خاطر قد کوتاهم منو ندید و بهم امضا نداد، جفت پا از عشقش پریدم بیرون.یه مدت شدیدا غرق کتابه و دنیای تخیلات آدمهای خیالپرداز شدم که هنوز هم یکمش توی وجودم مونده.یه مدت به شدت دلباخته ی یه خواننده ی خدابیامرزی به اسم مرتضی پاشایی شدم.هر روز آهنگاشو گوش میدادم و عکساشو نگاه میکردم و هرروز بیشتر از قبل قربون صدقش میرفتم و شبا براش فاتحه میفرستادم.(هنوزم عکساش رو دیوار اتاقمه:| )
یه مدت درگیر این پسرای رنگ و وارنگ و آیدولهای کره ای شده بودم و حسابی براشون لاو میترکوندم.خلاصه...یه مدت عضو انجمن حمایت از محیط زیست شدم.یه مدت عاشق استایل تامبلر یا گرانج بودم،یه مدت فولکس و جهانگردی و این داستانا،یه مدت فاز رنگی رنگی و هپی لایف ورم داشته بود.یه مدت حسابی نماز خون شدم و تصمیم گرفتم محجبه بشم که دوام چندانی نیاور.یه مدت اوتاکو شدم و شدیدا معتاد انیمه(هنوزم هستم)یه مدت به فمینیسم روی آوردم و دم از حمایت از حقوق پایمال شده ی زنان زدم.هر روز عاشق یه چیزی میشدم و چند ماه یا چند هفته بعد فارق...
خلاصه که دورانی داشتیم برا خودمون.هنوزم زندگی ادامه داره.فقط یه "نو" از اسم دوران نوجوانی من برداشته شده.با این تفاوت که دیگه به اون شدت،افکارم تغییر نمیکنه.کم کم دارم میفهمم که کی ام و از کجا اومدم و میخوام چیکار کنم.از روز به اتمام رسیدن سن نوجوانیم،فاز جدیدی از زندگی من شروع شد.فاز جدیدی که توش باید برای ادامه ی زندگیم توی این کره ی خاکی شدیدا تلاش کنم.هنوز هم باید زمین بخورم و دوباره بلند شم.هنوز هم باید فکر کنم تا به جواب سوالهام برسم،هنوز هم باید کشف کنم.راز خودم رو.راز بوجود اومدن و زندگی کردنم.راز بقا."راز بقای من" در فاز جدیدی از زندگیم.
پ.ن:راستی تولدم هم پساپس مبارک:)
  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۰۳
Illustration by Audrey Lee
 

مدت هاست که افکاری بین قلب و عقلم پاسکاری میشن و هیچ وقت از درست یا غلط بودنشون سر در نیاوردم.افکاری که باعث شده غلاف پیچیده ای از سردرگمی در ذهنم پدید بیاد.نمیدونم کی قراره سرنخ این غلاف رو پیدا کنم ولی این رو میدونم که اوضاع اینجوری نخواهد موند.سنی که در آن به سر میبرم سن همین سردرگمی هاست.یقین دارم که یک روزی از این توده ی عظیمی که در تنهایی هایم ساختم خلاص میشوم و بهترین راه را انتخاب میکنم.

معمولا در تنهایی هایم یا هنگامی که آرامش ذهنی دارم،به فکر فرو میروم.افکاری که من را تا بیکران کهکشان ها یا اعماق اقیانوس میبرند.همسفر پرنده ها در آسمان پرواز میکنم و هم پای مورچه ها وارد دنیای زیرزمین میشوم.چند سالی میشود که مسافر افکارم هستم و به جاهای دور و ناممکن پای میگذارم.ولی در انتهای تمامی این سفرها به یک چیز رسیدم.به یک خالق،یک پروردگار،کسی که ریشه ی تمامی این افکار را درون وجودم قرار داد.کسی که بخشی از وجودش را به من عطا کرد و من را با تمام کاستی هایم،اشرف مخلوقاتش نامید.من وجود خدا را درون خودم حس میکنم.هنگامی که یک نقاشی یا اثر هنری خلق میکنم،در واقع از آن بخش از وجود خدا که در من جریان دارد استفاده میکنم.میل به خلق کردن؛از کودکی همیشه دنبالمان است.بزرگترین تفاوتی که با حیوانات داریم.میل به خلق کردن چیزهای جدید.از منابع تبعید گاهمان استفاده میکنیم تا روح خدای درونمان را روشن نگه داریم.ما خلق میکنیم.گاهی به نفعمان گاهی هم به ضرر خود و سایر جانداران...

هرگز نمیتوانم بگویم که خدا وجود ندارد.چون او را همیشه حس میکنم.هیچکس به من تحمیلش نکرده.خودم بعد سالها پیدایش کردم و به میل خودم به او عشق میورزم.

نمیخواهم کلیشه ای سخن بگویم ولی مدتی است که کتابش را مطالعه میکنم و هرچه بیشتر میخوانم،بیشتر به عظمتش پی میبرم.

ولی از این بحث ها که بگذریم،به شخصه دوست ندارم به چیزی که در موردش تفکر نکردم و اعتقادی ندارم،عمل کنم.تمام حرفهای خدا را در مورد نماز،روزه،صدقه،راست گویی،مهربانی و غیره را قبول دارم ولی هنوز در یک مسئله مانده ام.فکر کنم بزرگترین سدی باشد که باید رد کنم تا به خدایی که همه میگویند،برسم.

من هنوز مسائل زنان در قرآن و سایر ادیان الهی را درک نکرده ام.حس عجیبی دارم.حس میکنم در ادیان الهی در حق ما زنان اجحاف شده.من هنوز حجاب را درک نکرده ام!من هنوز علت کمتر بودن دیه ی زنان را درک نکرده ام!من هنوز علت این تبعیض ها و آزار و اذیتها را درک نکرده ام! مگر ما انسان ها با هم برابر نیستیم؟پس چرا من زجر بکشم که تو راحت باشی؟چرا من خود را بپوشانم و از خیلی از آزادی ها محروم شوم که تو با خیال راحت به کارهایت ادامه دهی؟چرا خدا تضمین کرده که در صورت نافرمانی،تو حق کتک زدن مرا داری؟

من هیچ کدام از این ها را نمیفهمم.انقدر این مسائل برایم عجیبند که این حرفها را از خدای مهربان بعید میدانم.گاهی خودم را اینگونه دلداری میدهم که احتمالا در این بخش از قرآن دست برده اند.

من عصبانیم! به هیچ وجه نمیتوانم باور کنم که خدا در کتاب مقدسش به مردان اجازه داده که همسرانشان را کتک بزنند.نمیتوانم این مسئله را باور کنم که حقوق و ارزش من در ادیان آسمانی از جنس مقابلم کمتر است.مگر من هم انسان نیستم؟نه فقط در دین اسلام بلکه در سایر ادیان یا فرهنگها نیز در حق زنان اجحاف شده.مثلا در زبان انگلیسی برای خطاب یک آقا فقط یک کلمه وجود دارد.فقط و فقط آقا. ولی برای خطاب یک خانم باید وضعیت تاهل آن خانم را نیز بیان کنیم.

چرا همیشه نگاه کل جامعه به ما زنان است؟چرا باید همیشه سختی بکشیم تا زیبا و پاکیزه به نظر برسیم؟مگر ما به این دنیا زیبایی بدهکاریم؟از یک طرف میگویند ارزش زن بالاست از یک طرف مسئله ی پریودی که یک اتفاق عادی در بدن هر زنی هست را خوار و بی ارزش میدانند و باید از گفتنش حتی جلوی هم جنسانمان نیز شرم کنیم.

چرا نمیتوانیم خود را مانند پرنده ای آزاد،رها کنیم و آواز سر دهیم؟صدایمان فقط برای شوهرهایمان است؟نه فقط صدا،زیباییمان،بدنمان و تمام وجودمان...

از اینکه مطئلق به کسی باشم متنفرم.از اینکه سختی بکشم تا تو راحت باشی متنفرم!از اینکه وقتی هم نوعم را که باید مکمل من باشد،درکوچه و خیابان میبینم و میترسم،متنفرم!از اینکه این همه سختی و درد تحمل کنم ولی تو باز هم مرا کم عقل و ضعیف خطاب کنی متنفرم!از این جامعه ی مرد سالار متنفرم! از همه ی نرهایی که بویی از انسانیت نبردن متنفرم!از این اشک هایی که هنگام نوشتن این جملات در چشمانم حلقه زده متنفرم!از اینکه حس میکنم حتی خدا هم من را ضعیف و پست میداند متنفرم! از اینکه یک زن هستم متنفرم!

  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۰۲