چه زیباست لحضاتی که در مکه بودی
چه زیباست وقتی که تواف میکردی
چه زیباست در مکه بودن
که مثل فرشته دور کعبه پرواز میکردی
شاعر کیانا پرویزی
9 اردیبهشت 1392
- ۰ نظر
- ۱۵ بهمن ۰۲ ، ۰۲:۱۲
چه زیباست لحضاتی که در مکه بودی
چه زیباست وقتی که تواف میکردی
چه زیباست در مکه بودن
که مثل فرشته دور کعبه پرواز میکردی
شاعر کیانا پرویزی
9 اردیبهشت 1392
وقتی بارون می باره
دل همه شاده شاده
از آسمون دوباره
داره بارون می باره
وقتی بارون می باره
انگار بازم بهاره
یه بار بارون شدیده
از سقف خونه ی ما
هی داره آب میچیکه
یه بار بارون نم نمه
ریز ریزه و کم کمه
بچه ی خوب میدونه
وقتی بارون می باره
باید که بارونی پوشید
تا که سرما نخوره
12 دی 1391
مداد من همیشه دوسته با پاک کن من
می نویسه مدادم پاک میکنه پاک کنم
بعضی وقت ها این دو تا رو تو مدرسه جا می ذارم
وقتی میرم به مدرسه اونارو پیدا میکنم
تو دفترم مینویسم جمله های قشنگ قشنگ
وقتی که اشتباه میشه جمله ام
پاک میکنه پاک کنم اون هارو برایم
دوست ندارم مدادم گم بشه تو مدرسه
دوست ندارم پاک کنم حروم بشه بریزه
11 دی 1391
یه دریا
یه شادی
یه آسمون آبی
ماهی و هشت پا و نهنگ
کوسه و مار آبی
چه دریای زیبائی
ماهی ها را نگاه کن
چند تا شون را شکار کن
شکار که کار ما نیست
این ماهیه رازی نیست
ماهیگیری یه کاریست
این کار ،که کار ما نیست
شنا کنیم بهتره
ماهیه هم رازی تره
10 دی 1391
سلام می دانید من قبلا یک درخت بودم اما روزی آدم ها با ماشین های بزرگ به جان من آمدند و مرا از ته بریدند.من اول کمی گریه کردم ولی دیدم روی ماشین نوشته شده بود این چوب تبدیل به یک میز و نمیکت می شود.من آـرام شدم.وقتی به کارخانه رسیدم مرا تراشیدند و تبدیل به یک نمیکت شدم .کامل که درست شدم مرا به مدرسه بردند.وای در آنجا میزهای دیگری را دیدم که شکسته و کج بودند .از آن ها پرسیدم کی شما را به این روز در آورده است.یکی از آن ها گفت."وای نپرس1 بچه ها" دیگری گفت "بهتر است تا بچه ها نیامدن از این جا بروی" یکی از آن ها پرسید "چه طوری او که پا ندارد؟" همه نمیکت ها فکر کردند .یکدفعه نمیکتی گفت" فهمیدم ما باید با چرخ کیف بچه ها برایش پا بگذاریم و او را هل بدهیم "آن ها همین کار را کردند .می توانستم از مدرسه بیرون بروم .من به یک مدرسه ای که نمیکت هایش درست بود رفتم و سالیان سال سلامت در آنجا ماندم
همه داستانهای کیانا بدون ویرایش از طرف ما درج می شود
17 آذر 1389
|
مدت هاست که افکاری بین قلب و عقلم پاسکاری میشن و هیچ وقت از درست یا غلط بودنشون سر در نیاوردم.افکاری که باعث شده غلاف پیچیده ای از سردرگمی در ذهنم پدید بیاد.نمیدونم کی قراره سرنخ این غلاف رو پیدا کنم ولی این رو میدونم که اوضاع اینجوری نخواهد موند.سنی که در آن به سر میبرم سن همین سردرگمی هاست.یقین دارم که یک روزی از این توده ی عظیمی که در تنهایی هایم ساختم خلاص میشوم و بهترین راه را انتخاب میکنم.
معمولا در تنهایی هایم یا هنگامی که آرامش ذهنی دارم،به فکر فرو میروم.افکاری که من را تا بیکران کهکشان ها یا اعماق اقیانوس میبرند.همسفر پرنده ها در آسمان پرواز میکنم و هم پای مورچه ها وارد دنیای زیرزمین میشوم.چند سالی میشود که مسافر افکارم هستم و به جاهای دور و ناممکن پای میگذارم.ولی در انتهای تمامی این سفرها به یک چیز رسیدم.به یک خالق،یک پروردگار،کسی که ریشه ی تمامی این افکار را درون وجودم قرار داد.کسی که بخشی از وجودش را به من عطا کرد و من را با تمام کاستی هایم،اشرف مخلوقاتش نامید.من وجود خدا را درون خودم حس میکنم.هنگامی که یک نقاشی یا اثر هنری خلق میکنم،در واقع از آن بخش از وجود خدا که در من جریان دارد استفاده میکنم.میل به خلق کردن؛از کودکی همیشه دنبالمان است.بزرگترین تفاوتی که با حیوانات داریم.میل به خلق کردن چیزهای جدید.از منابع تبعید گاهمان استفاده میکنیم تا روح خدای درونمان را روشن نگه داریم.ما خلق میکنیم.گاهی به نفعمان گاهی هم به ضرر خود و سایر جانداران...
هرگز نمیتوانم بگویم که خدا وجود ندارد.چون او را همیشه حس میکنم.هیچکس به من تحمیلش نکرده.خودم بعد سالها پیدایش کردم و به میل خودم به او عشق میورزم.
نمیخواهم کلیشه ای سخن بگویم ولی مدتی است که کتابش را مطالعه میکنم و هرچه بیشتر میخوانم،بیشتر به عظمتش پی میبرم.
ولی از این بحث ها که بگذریم،به شخصه دوست ندارم به چیزی که در موردش تفکر نکردم و اعتقادی ندارم،عمل کنم.تمام حرفهای خدا را در مورد نماز،روزه،صدقه،راست گویی،مهربانی و غیره را قبول دارم ولی هنوز در یک مسئله مانده ام.فکر کنم بزرگترین سدی باشد که باید رد کنم تا به خدایی که همه میگویند،برسم.
من هنوز مسائل زنان در قرآن و سایر ادیان الهی را درک نکرده ام.حس عجیبی دارم.حس میکنم در ادیان الهی در حق ما زنان اجحاف شده.من هنوز حجاب را درک نکرده ام!من هنوز علت کمتر بودن دیه ی زنان را درک نکرده ام!من هنوز علت این تبعیض ها و آزار و اذیتها را درک نکرده ام! مگر ما انسان ها با هم برابر نیستیم؟پس چرا من زجر بکشم که تو راحت باشی؟چرا من خود را بپوشانم و از خیلی از آزادی ها محروم شوم که تو با خیال راحت به کارهایت ادامه دهی؟چرا خدا تضمین کرده که در صورت نافرمانی،تو حق کتک زدن مرا داری؟
من هیچ کدام از این ها را نمیفهمم.انقدر این مسائل برایم عجیبند که این حرفها را از خدای مهربان بعید میدانم.گاهی خودم را اینگونه دلداری میدهم که احتمالا در این بخش از قرآن دست برده اند.
من عصبانیم! به هیچ وجه نمیتوانم باور کنم که خدا در کتاب مقدسش به مردان اجازه داده که همسرانشان را کتک بزنند.نمیتوانم این مسئله را باور کنم که حقوق و ارزش من در ادیان آسمانی از جنس مقابلم کمتر است.مگر من هم انسان نیستم؟نه فقط در دین اسلام بلکه در سایر ادیان یا فرهنگها نیز در حق زنان اجحاف شده.مثلا در زبان انگلیسی برای خطاب یک آقا فقط یک کلمه وجود دارد.فقط و فقط آقا. ولی برای خطاب یک خانم باید وضعیت تاهل آن خانم را نیز بیان کنیم.
چرا همیشه نگاه کل جامعه به ما زنان است؟چرا باید همیشه سختی بکشیم تا زیبا و پاکیزه به نظر برسیم؟مگر ما به این دنیا زیبایی بدهکاریم؟از یک طرف میگویند ارزش زن بالاست از یک طرف مسئله ی پریودی که یک اتفاق عادی در بدن هر زنی هست را خوار و بی ارزش میدانند و باید از گفتنش حتی جلوی هم جنسانمان نیز شرم کنیم.
چرا نمیتوانیم خود را مانند پرنده ای آزاد،رها کنیم و آواز سر دهیم؟صدایمان فقط برای شوهرهایمان است؟نه فقط صدا،زیباییمان،بدنمان و تمام وجودمان...
از اینکه مطئلق به کسی باشم متنفرم.از اینکه سختی بکشم تا تو راحت باشی متنفرم!از اینکه وقتی هم نوعم را که باید مکمل من باشد،درکوچه و خیابان میبینم و میترسم،متنفرم!از اینکه این همه سختی و درد تحمل کنم ولی تو باز هم مرا کم عقل و ضعیف خطاب کنی متنفرم!از این جامعه ی مرد سالار متنفرم! از همه ی نرهایی که بویی از انسانیت نبردن متنفرم!از این اشک هایی که هنگام نوشتن این جملات در چشمانم حلقه زده متنفرم!از اینکه حس میکنم حتی خدا هم من را ضعیف و پست میداند متنفرم! از اینکه یک زن هستم متنفرم!