وبلاگ شخصی کیانا پرویزی

تلاش های من مرا به خورشید میرساند

وبلاگ شخصی کیانا پرویزی

تلاش های من مرا به خورشید میرساند

سلام خوش آمدید

داستان سوار بر لاکپشت

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۵۲ ق.ظ

کسایی که توی داستان باهاشون آشنا میشید:

نیما رول اصلی داستان

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

 

. شهیار پسر عمه ی نیما

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

. پرتو دختر خاله ی نیما

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

و با حضور لاک پشت شگفت انگیز

بابابزرگ پایه. و.......

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

تا به حال شنیدین  که بچه ها میگن:رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمیرسیدیم تو راه بودیم خوش بودیم سوار لاک پشت بودیم؟

ما هم یعنی من خونم خانوادم و کل شهرمون یه روزی تو راه بودیم و سوار لاک پشت بودیم.این یه خاطره از دوران کودکی منه که

براتون تعریف میکنم.

یه روز من و پسر عمم شهیار داشتیم تو کوچه پس کوچه های شهرمون یا بهتره بگم جزیره ی کوچیکمون قدم میزدیم که یهو یه چیز غول پیکر سبزرودیدیم که از توی آب دریا پرید بیرون اون جونور سبز بود چشمای گنده ای داشت و یه لاک بزرک هم روی کولش بود .

شستم خبر دار شد که اون یه لاک پشت گندس و الآن توی سناریو من و پسر عمم باید فرار کنیم یه جیغی کشیدیم و جفت پا داشتیم و جفت پا دیگه قرض گرفتیم و ال فرار . داشتیم میدویدیم که لاک پشته رو دیدیم که هنوز ولکن ما نبود هی از تو آب شنا کنان دنبالمون بود و یه چیزی هم انگار هی میگفت.انگار میگفت صبر کنید ! وایسید ! کاری باهاتون ندارم . یه اخطار دارم .

ولی ما از روی وحشتمون هی میدوییدیم . اون هم هی دنبالمون بود.مثه ......

برید ادامه ی مطلب

22 مهر 1392

 

......سیریش ولکن ما نبود . بالآخره مجبور شدیم وایسیم. لاک یشته هم وایساد و با صدایی کته کلفت بهمون گفت : جزیره رو ول کنید و برید!و دوباره:جزیره رو ول کنید و برید.

ماگفتیم چرا و اون گفت:یه طوفان! یه طوفان بزرگ تو راهه که این جا رو میتونه تبدیل به ماسه کنه! همگی برید.

-کجا؟!....

-هر کجا!

پسر عمم عینک شاسکولیش رو یه مقدار بالا کشید و با اون دندونای به مثال باب اسفنجیش گفت:هی..... تواز کجا میدونی که طوفان تو راهه.اگه طوفانی بود اخبار هواشناسی اعلام میکرد.حالا که اعلام نکرده ما هم از جزیره نمیریم.از کجا معلوم که تو نخوای وقتی ما از اینجا رفتیم جزیره رو تساحب کنی؟هااااااانننننن؟!!!!....

-نه!من خیر و صلاح شما رو میخوام من روی لاکم میتونم پیشگویی کنم.برید رو لاکم تا پیشگویی ها رو ببینید.

ما هم رفتیم رو لاکش و دیدیم که راست میگه عکس یه جزیره روی لاکش بود  که گیر یه طوفان بزرگ بود.حتی باورت نمیشه عکس من و شهیار هم بود که توی گرد باد بودیم و داشتیم جیغ میکشیدیم.شهیار گفت

این لاک پشته هم کم راست نمیگه ها باید جزیره رو ترک کنیم.لاکپشه گفت:شما دیگه  خودتون باید مردم رو راضی کنید که از جزیره برید من باید برم چون خیلی کار دارم.خدافظ.

و یهو پرید تو آب و رفت. منو شهیار نگاه هم کردیم و گفتیم:باید مردم رو راضی کنیم. بعد هم باهم بدو رفتیم خونمون تا اول خانوادمون که بهمون نزدیک ترند رو راضی کنیم.

اول که براشون تعریف کردیم اونا خندشون گرفت و گفتن:آخیش رویاهای بچگانه!.....

بزرگ تر ها رو میشناسید دیگه....یه کم راضی کردنشون توسط کوچک تر ها سخته.......

به هر حال دوباره سعیمون رو امتحان کردیم ولی باز موفق نشدیم....

شایدم شدیم...به لطف بابابزرگ.اون یه پیرمرد سرحال.لاغر.لجوج .بامزه و پایست.اون اومدو عصاش رو یا به قول خودش عصای سحر امیزش رو بالا گرفت و هی پشت سر هم تکون داد و گفت:به این پسرا گوش کنید حرف راست رو باید از بچه شنوفت.اونا راست میگن منم دیشب یه خوابی دیدم که الان میفهمم تعبیرش چیه من خواب دیدم که یه

دایره ی شنی که همه ی ما روی اونیم در حال چرخیدن روی آبهو داره فرو میره. ما همگی دست هامون درازه به طرف بالا که یکی بیاد و ما رو نجات بده..... با این حرف خانوادمون رو بابابزرگ تونست راضی کنه.حالا نوبت مردم شهر بود ولی 10 نفری هم نتونستیم از پسشون بر بیایم بابابزرگ باز همون حرف ها رو تکرار کرد ماهم یه  کم پیاز داغش رو بیشتر کردیم اما بازم موفق نشدیم......

یه چند نفری راضی شدن ولی تقریبا500 نفر راضی نشدن و 27نفر راضیشدن و با ما بودن.......

فردا بابا و عمو و دایی و شوهر عمه و شوهر خالم با اون 27 نفری که

حرف ما رو قبول کرده بودند دست به کار شدند تا یه کشتی بسازند زن ها هم همه مشغول جمع آوری غذا برای روزی که طوفانه بودند. منو شهیار هم داشتیم دنبال لاک پشته میگشتیم تا ازش یه مقداری کمک بگیریم.دختر خالم پرتو هم داشت ما رو تعقیب میکرد آخه اون هنوز به ما اعتماد نداشت....دخترا رو که میشناسید دیگه!...(متنی ازسوی نویسنده:من خودم یه دخترم و این حرف نیما منو ناراحت میکنه!!!!!!......)

به هر حال کیانا تو و تمام دخترای دیگه تو زاتتونه!!!...هاهاهاها......

خب بریم سر اصل مطلب:پرتو داشت دنبالمون میکرد و یه دفعه پرید جلومون و گفت:نیما من میدونم چی داره توی مغز های پوک شما دوتا میگذره!حواسم بهتونه.دست از پا خطا کنید مردیدهااااااا!.....

خدا رو شکر ولمون کرد ولی این دفعه لاک پشته اومد پیشمون.انگار خیلی عجله داشت سریع با هن و هن گفت:بچه ها یه خبر بد(با همون صدای  کلفتش)طوفان امروز ظهر میاد و  همه رو نابود میکنه......!

-واااای حالا باید چی کار کنیم همه ی مامیمیریم1...تموم شد.

-نه ما نمیمیریم شهیار.مگه نه لاک پشت...

-نه ما میمیریم

(چه قدر امید) به هر حال باید یه فکری میکردیم.با لاکپشته رفتیم پیش مردم.به مردم جریان رو گفتیم.همه ناراحت شدن و از ساخت کشتی دست برداشتن.هر کی یه ایده ای داد ولی ایده هاشون به درد عمشون میخورد....ولی یه بچه کوچلو خوب ایده ای داد.اون گفت:چه طوله جزیله لو بردالیم و بذاریم رو کول اقا لاپشته و همه با هم فلال کنیم و بلیم.اون وقت طوفان مال و نمیکشه!(عاشق حرف زدن بچگونتم گوگولی مگولی) این ایده به نظر من خوب بود ولی هیچ کس توجهی نکرد. یه دفعه دیدیم هوا ابری شد و یه رعد و برق گنده زد.همون یه مترنه 8متر پریدیم هوا.تصمیم گرفتیم همون ایده ی اون بچه رو اجرا کنیم جزیره رو برداشتیم و گاشتیم رو لاک به قول بچه هه آقا لاک پشته. بعد اقا لاک پشته هم از اونجایی که میتونست پرواز کنه پرواز کرد و رفت توی آسمون و جزیره رو نجات داد.وقتی طوفان بند اومد اون مارو گاشت پایین و همه ی ما نجات پیدا کردیم. اینم از فلسفه ی رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمیرسیدیم تو راه بودیم خوش بودیم سوار لاک پشت بودیم.

*پایان*

نویسنده:کیانا پرویزی

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی