سرگذشت یک میز و نیمکت
سلام می دانید من قبلا یک درخت بودم اما روزی آدم ها با ماشین های بزرگ به جان من آمدند و مرا از ته بریدند.من اول کمی گریه کردم ولی دیدم روی ماشین نوشته شده بود این چوب تبدیل به یک میز و نمیکت می شود.من آـرام شدم.وقتی به کارخانه رسیدم مرا تراشیدند و تبدیل به یک نمیکت شدم .کامل که درست شدم مرا به مدرسه بردند.وای در آنجا میزهای دیگری را دیدم که شکسته و کج بودند .از آن ها پرسیدم کی شما را به این روز در آورده است.یکی از آن ها گفت."وای نپرس1 بچه ها" دیگری گفت "بهتر است تا بچه ها نیامدن از این جا بروی" یکی از آن ها پرسید "چه طوری او که پا ندارد؟" همه نمیکت ها فکر کردند .یکدفعه نمیکتی گفت" فهمیدم ما باید با چرخ کیف بچه ها برایش پا بگذاریم و او را هل بدهیم "آن ها همین کار را کردند .می توانستم از مدرسه بیرون بروم .من به یک مدرسه ای که نمیکت هایش درست بود رفتم و سالیان سال سلامت در آنجا ماندم
همه داستانهای کیانا بدون ویرایش از طرف ما درج می شود
17 آذر 1389
- ۰۲/۱۱/۱۵