وبلاگ شخصی کیانا پرویزی

تلاش های من مرا به خورشید میرساند

وبلاگ شخصی کیانا پرویزی

تلاش های من مرا به خورشید میرساند

سلام خوش آمدید

بدون مادر

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۴۲ ق.ظ
  سلام سلام 
 بلاخره وبم و آپ کردم و آپم رو با یه داستان
که از خودم ساختم شروع کردم.
این داستان رو تقدیم میکنم به تمام مادر های عزیز
که برای ما این همه زحمت میکشن تا ما کمبودی نداشته باشیم.


                                          


 ziba بدون مادر ziba  

آسنا دختری14 ساله بود که پدرش را از دست داد.او به همراه مادرش
در خانه ای کوچک که به سختی اجاره کرده بودند زندگی میکرد.
مادرش از راه پرورش گل و گیاه و فروش آنها پول در می آورد و میتوانست
زندگی کوچک و ساده ی خود و دخترش را راه اندازد.روزی آسنا
از مدرسه برگشت . لباس هایش را در آورد و خواست به حیوان
خانگی اش فی فی غذا بدهد.تا غذا را به سمت فی فی برد
فی فی سرش را تکان داد و تمام غذاها روی زمین آشپز خانه
که

ریخت.مادر آسنا وقتی از راه رسید و غذاهای روی زمین را دید
خیلی ناراحت شد و به آسنا گفت:((دخترم!این حیوون خونگی تو
جز درد سر چیزی برای من نداشته.من دیگه خسته شدم بهتره
فی فی رو از خونه بندازیم بیرون.))آسنا خیلی به فی فی علاقه مند بود
پس حرف مادر را رد کرد و گفت:((مامان خودتم خوب میدونی که من
هیچ وقت فی فی رو ول نمیکنم.من به فی فی عادت کردم.))
مادر آسنا توضیح داد:((یادته!یادته اون دفعه روی رختخواب
من دسشویی کرد یا........


   خواهشا برید ادامه ی مطلب  
 
 
 
یا....یادته اون دفعه گل هام رو خورد! یا ....

  ziba   بسه دیگه مامان خب فی فی یه خرگوشه اون دوست داره گل و گیاه بخوره.
و همینطور ادامه دادن تا  دعوایشان شد.
آسنا رفت در اتاقش و روی تخت دراز کشید و در حالی که فی فی رو در آغوش گرفته بود گریه میکرد.
وقتی ناهار حاضر شد مادر آسنا را صدا زد ولی او نیامد تا ناهار بخورد.مادرش مجبور شد
تنهایی غذا بخورد.آن ها ساعت ها باهم قهر بودند.
.
.
.
.
در مکانی خارج از شهر هم مخترعی شیطانی کار دستگاهی را به اتمام رساند که
میتوانست هر چیزی را که میخواست ناپدید کند. فقط کافی بود نام آن فرد یا جسم را
در دستگاه بنویسد آن وقت دستگاه خود به خود آن را ناپدید میکرد.
مخترع ابتدا از غذا ها شروع کرد.اسم تمام غذاها را نوشت و به دستگاهش داد
و دستگاه تمام خوراکی ها را از بین برد.بچه در حال خوردن بستنی بودند که ناگهان بستنیها
ناپدید شدند. یا خانواده ای فقیر به سختی غذایی به دست آورده بودند که آن هم ناپدید شد.
در همان لحظه آسنا از خانه بیرون زد و دید اوضاع شهرآشفته است.ولی محل نگذاشت
او قدم زنان به پارک رفت و روی نیمکتی نشست و مردم را نگاه کرد.مخترع هم که در حال
انجام کار شیطانی اش بود مادری را به همراه فرزندش دید و در دستگاه تایپ کرد مادر و
دستگاه به کار افتاد . آسنا که در حال تماشای مادر و پسری بود ناگهان متوجه شد که
پسر بچه دنبال مادرش میگردد و گریه میکند . آسنا تعجب میکند و با خودش میگوید


 چرا امروز از وقتی بیرون آمدم شهر رنگ و روی عجیبی داره؟
نمفهمم نکنه به خاطر این باشه که من با مادرم قهرم و الان ناراحتم و
دارم همه چیز رو غیر عادی میبینم؟
ناگهان آسنا دلتنگ مادرش میشود و تصمیم میگیرد با او آشتی کند
او با سرعت به سمت خانه حرکت میکند.
 تا در را باز میکند میبیند خبری از مادرش نیست.به سمت خانه ی عمه اش میرود
که شاید مادرش آن جا باشد ولی در آن جا هم جز دو چشم گریان دختر عمه اش
چیزی نمی بیند.از دختر عمه اش می پرسد:((براچی داری گریه میکنی؟))
دختر عمه اش میگوید:((یه مخترع دیوانه دستگاهی ساخته که میتونه هر چیزی رو
پاک کنه و اون دستگاه اسم مادر و همچنین خود مادر رو پاک کرده . دیگه روی کره ی
زمین مادری وجود نداره!!!!)) و به گریه کردن ادامه داد.
آسنا بغض امانش را بریده بود و اشک هایش گوله گوله بر روی زمین میریخت
با صدایی بغض آلود گفت:((مامان! اگه من با تو اون طوری بر خورد نمیکردم این اتفاق
نمی افتاد. همه اش تقصیر منه. قول میدم.قول میدم تو رو و همچنین تمام مادرها رو نجات
بدم.)) بعد به دختر عمه اش گفت:(( بلند شو! باید دست به کار بشیم.))
اون ها قبل از این که دستگاه همه چیز رو نابود کنه مکان مخترع رو پیدا کردن
آسنا و دختر عمه اش تنها نبودند . اونا گروهی از دوستان خود را با خود آوردند تا بتوانند
دستگاه را نابود کنند.وقتی به آزمایشگاه مخترع رسیدند اون رو دیدند که در حال نوشتن
انواع اسم ها در دستگاه بود آسنا جلو امد و به مخترع گفت:((زود از پای دستگاهی که ساختی
بلند شو و تمام گند کاری هات رو درست کن.)) مخترع گفت:((بلند نمیشم! )) آسنا به همراه
دوستانش به سمت مخترع دویدند و او را گرفتند.ولی ناگهان متوجه شدند که مخترع اسم فرزند را در دستگاه تایپ کرده و الان همه از بین میروند. آسنا در همین فرصت فکری به ذهنش رسید
و اون فکر رو با دوستاش در میان گذاشت.اون ها همگی بلند گفتند ما مادری نداریم و فرزند
کسی هم نیستیم اگر هم باشیم والدینی نداریم که بخواهیم برایشان فرزندی کنیم.
ناگهان دسنگاه خود به خود متوقف شد و آسنا هم اونو از برق کشید.دختر عمه اش گفت(( این حرف هایی
که زدیم که واقعیت نداشتن؟؟!!هاااان)) آسنا گفت ((نه الکی گفتیم.))
همه به جایی که مادر هایشان
آخرین لحظه در آن جا بودند رفتند . آسنا سریع در خانه را باز کرد و به آشپز خانه رفت
ولی دید مادرش در آن جا نبود . بر روی زمین نشست و گریه کرد ولی ناگهان صدایی شنید
که میگفت آسنا جان چرا گریه میکنی من اینجام. آسنا برگشت و دید مادرش با لبخندی شیرین
دست هایش را روی شانه های آسنا گذاشته و صحبت میکند. آسنا پرید در اغوش مادرش
و برای همیشه با او آشتی کرد.
        
 
ziba  ziba پایان   ziba
امیدوارم که از داستانم خوشتون اومده باشه پس
نظر بدید
 
12 مهر 1392

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی