وبلاگ شخصی کیانا پرویزی

تلاش های من مرا به خورشید میرساند

وبلاگ شخصی کیانا پرویزی

تلاش های من مرا به خورشید میرساند

سلام خوش آمدید

در پی اسم جدید وبلاگ

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۰۳ ب.ظ
https://www.uplooder.net/img/image/95/35ea167092fbe58f3939aef5bdc2ee22/d76bb313f8330680bd36cb08fb8d07c9.gif
    روزها و هفته ها یکی یکی سپری شدن و بالاخره دوران نوجوانی به اتمام رسید.
دورانی که سرشار بود از خنده و خوشحالی؛لبخندهایی از ته دل، آغشته به این جمله ی تکراری که شاید"من خوشبختترین آدم روی کره ی زمینم!!!" دورانی که تا میتونستم توش خندیدم و از زندگیم لذت بردم و هرروز به خودم و اطرافیانم عشق ورزیدم و تا جایی که میتونستم به ذرات اطرافم انرژی مثبت انتقال دادم.
خوشی هایی که با خودشون ناخوشی می آوردن.و ناخوشی هایی که همیشه با خودشون خوشی می آوردن.
امکان نداشت یه روز بخندم و فرداش با تمام وجود گریه نکنم و یه روز گریه کنم
و فرداش از اعماق وجودم نخندم.
دوران نوجوانیم پر از حس ناب و قشنگ بود که وقتی با ناراحتی ها در می آمیختن،قشنگیشون چند برابر میشد.
توی این چند سال بلوغ و نوجوانی کم گریه نکردم،کم دلم نشکست،
کم از خودم و تمام آدمای اطرافم متنفر نشدم...
آدمهایی که انگار ذره ای براشون ارزش نداشتم،آدمهایی که به خاطر اینکه مبادا لحظه ای غرورشون زیر پا بره،باعث شدن قلب تازه ای که ازدوران کودکیم بهم رسیده بود
ترک بخوره،لگد مال بشه و مثل شیشه خورد بشه.
توی این دوران،خیلی زمین خوردم،خیلی تحقیر شدم،خیلی حرف ها پشت گلوم موند و روی هم تلنبار شد و بعدا به اسم بغض شکسته شده از گوشه ی چشمم جاری شد...
ولی تک تک این دردها،تک تک این اشکها،خنده ها و بعض ها، منه الان رو ساختن.کیانایی که حالا بلند شده و محکم و استوار در حال دویدن به سمت جلوئه.به سمت روزهای خوبی که قراره بسازه و آدمها و موجودات و ذراتی که قراره بهشون کلی انرژی بده!
ولی درکل دوران عجیبی بود.اون اوایل هرچی بیشتر میگذشت بیشتر متوحه میشدم که دارم ثبات رفتاری و فکریم رو از دست میدم.انگار که هیچ کنترلی روی اعمال و افکار و حرفهایی که میزنم نداشتم.هرچی بیشتر میگذشت بیشتر خودم رو گم میکردم.انگار دیگه کیانای سابق نبودم.انگار توی یه بدن شدیدا نافرمان و لجباز گرفتار شده بودم و هیچ راه فراری ازش نداشتم.شده بودم یه رباتی که طی مسیر ارتقا، مشکل نرم افزاری پیدا کرده و هر تلنگری باعث انفجارش میشه.و نه فقط خودش بلکه اطرافیانش هم توی اون انفجار نابود میشدن.
هر روز سوال های بیشتری برام پیش می اومد که هیچ جوابی براشون پیدا نمیکردم.هر روز بیشتر حس ترد شدن و درک نشدن توسط اطرافیانم بهم القا میشد.فکر اینکه برای هیچکس ارزشی ندارم دیوونم میکرد.این اواخر حسابی گوشه گیر شده بودم.چندان تمایل نداشتم که توی جمع باشم.هر وقت دورم شلوغ میشد سریع به دنبال یه گوشه ی دنج میگشتم که توی تنهایی هام با خودم خوش بگذرونم.یاد گرفتم که اگه آدمهای دیگه دور و برم نباشن هم میتونم خوش بگذرونم؛چه بسا بیشتر بهم خوش میگذشت.توی دنیای خودم و سرزمین رویایی که توی افکارم ساخته بودم ساعتها غرق میشدم و هیچ وقت دلم نمیخواست از اون آرمان شهر برگردم.
اگه بخوام درمورد وابستگیها و علایقم،توی این دوران عجیب غریب صحبت کنم ساعتها طول میکشه چون هربار روی یه چیز متمرکز میشدم.خودم خبر نداشتم ولی همش دنبال یه چیزی بودم که بهش دل ببندم.یک شخص،یک هنرمند،یک طرز تفکر،یک آیین،یک چیزی که قابل ستایش باشه.اولیشم انیمیشن آواتار بود که اگه بخوام مفصل بگم صدها سال باید راجع بهش بنویسم:)...یه مدت عاشق یه والیبالیست بنده خدایی به اسم موسوی شده بودم که وقتی برای بازی به اصفهان اومد و به خاطر قد کوتاهم منو ندید و بهم امضا نداد، جفت پا از عشقش پریدم بیرون.یه مدت شدیدا غرق کتابه و دنیای تخیلات آدمهای خیالپرداز شدم که هنوز هم یکمش توی وجودم مونده.یه مدت به شدت دلباخته ی یه خواننده ی خدابیامرزی به اسم مرتضی پاشایی شدم.هر روز آهنگاشو گوش میدادم و عکساشو نگاه میکردم و هرروز بیشتر از قبل قربون صدقش میرفتم و شبا براش فاتحه میفرستادم.(هنوزم عکساش رو دیوار اتاقمه:| )
یه مدت درگیر این پسرای رنگ و وارنگ و آیدولهای کره ای شده بودم و حسابی براشون لاو میترکوندم.خلاصه...یه مدت عضو انجمن حمایت از محیط زیست شدم.یه مدت عاشق استایل تامبلر یا گرانج بودم،یه مدت فولکس و جهانگردی و این داستانا،یه مدت فاز رنگی رنگی و هپی لایف ورم داشته بود.یه مدت حسابی نماز خون شدم و تصمیم گرفتم محجبه بشم که دوام چندانی نیاور.یه مدت اوتاکو شدم و شدیدا معتاد انیمه(هنوزم هستم)یه مدت به فمینیسم روی آوردم و دم از حمایت از حقوق پایمال شده ی زنان زدم.هر روز عاشق یه چیزی میشدم و چند ماه یا چند هفته بعد فارق...
خلاصه که دورانی داشتیم برا خودمون.هنوزم زندگی ادامه داره.فقط یه "نو" از اسم دوران نوجوانی من برداشته شده.با این تفاوت که دیگه به اون شدت،افکارم تغییر نمیکنه.کم کم دارم میفهمم که کی ام و از کجا اومدم و میخوام چیکار کنم.از روز به اتمام رسیدن سن نوجوانیم،فاز جدیدی از زندگی من شروع شد.فاز جدیدی که توش باید برای ادامه ی زندگیم توی این کره ی خاکی شدیدا تلاش کنم.هنوز هم باید زمین بخورم و دوباره بلند شم.هنوز هم باید فکر کنم تا به جواب سوالهام برسم،هنوز هم باید کشف کنم.راز خودم رو.راز بوجود اومدن و زندگی کردنم.راز بقا."راز بقای من" در فاز جدیدی از زندگیم.
پ.ن:راستی تولدم هم پساپس مبارک:)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی