وبلاگ شخصی کیانا پرویزی

تلاش های من مرا به خورشید میرساند

وبلاگ شخصی کیانا پرویزی

تلاش های من مرا به خورشید میرساند

سلام خوش آمدید

۱۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

باز رسید ساعت هفت و وقت رفتن به مدرسه
وقت گشتن به دنبال وسایل مدرسه
وقت گشتن به دنبال کیف و دفتر خودکار ها
یا که مانتو در نظام مدرسه
ای که تو لوس و تنبلی در تمام اجتماع مدرسه
 تا کی می خوای بی نظمی رو ادامه بدی
در تمام انتظام مدرسه 

11 اردیبهشت 1392

چه زیباست لحضاتی که در مکه بودی

چه زیباست وقتی که تواف میکردی

چه زیباست در مکه بودن

که مثل فرشته دور کعبه پرواز میکردی

شاعر کیانا پرویزی

 

9 اردیبهشت 1392

وقتی بارون می باره

دل همه شاده شاده
از آسمون دوباره
داره بارون می باره
وقتی بارون می باره
انگار بازم بهاره
یه بار بارون شدیده
از سقف خونه ی ما
هی داره آب میچیکه
یه بار بارون نم نمه
ریز ریزه و کم کمه
بچه ی خوب میدونه
وقتی بارون می باره
باید که بارونی پوشید
تا که سرما نخوره
 

12 دی 1391

مداد من همیشه دوسته با پاک کن من

می نویسه مدادم پاک میکنه پاک کنم
 
بعضی وقت ها این دو تا رو تو مدرسه جا می ذارم

وقتی میرم به مدرسه اونارو پیدا میکنم


تو دفترم مینویسم جمله های قشنگ قشنگ

وقتی که اشتباه میشه جمله ام


پاک میکنه پاک کنم اون هارو برایم

دوست ندارم مدادم گم بشه تو مدرسه
 

دوست ندارم پاک کنم حروم بشه بریزه

11 دی 1391

یه دریا 
یه شادی
 یه آسمون آبی


ماهی و هشت پا و نهنگ
کوسه و مار آبی
چه دریای زیبائی
ماهی ها را نگاه کن
چند تا شون را شکار کن  
                                                                                               
شکار که کار ما نیست
این ماهیه رازی نیست
ماهیگیری یه کاریست 
                                                                                              
این کار ،که کار ما نیست
شنا کنیم بهتره
ماهیه هم رازی تره 

10 دی 1391

سلام می دانید من قبلا یک درخت بودم اما روزی آدم ها با ماشین های بزرگ به جان من آمدند و مرا از ته بریدند.من اول کمی گریه کردم ولی دیدم روی ماشین نوشته شده بود این چوب تبدیل به یک میز و نمیکت می شود.من آـرام شدم.وقتی به کارخانه رسیدم مرا تراشیدند و تبدیل به یک نمیکت شدم .کامل که درست شدم مرا به مدرسه بردند.وای در آنجا میزهای دیگری را دیدم که شکسته و کج بودند .از آن ها پرسیدم کی شما را به این روز در آورده است.یکی از آن ها گفت."وای نپرس1 بچه ها" دیگری گفت "بهتر است تا بچه ها نیامدن از این جا بروی" یکی از آن ها پرسید "چه طوری او که پا ندارد؟" همه نمیکت ها فکر کردند .یکدفعه نمیکتی گفت" فهمیدم ما باید با چرخ کیف بچه ها برایش پا بگذاریم و او را هل بدهیم "آن ها همین کار را کردند .می توانستم از مدرسه بیرون بروم .من به یک مدرسه ای که نمیکت هایش درست بود رفتم و سالیان سال سلامت در آنجا ماندم

همه داستانهای کیانا بدون ویرایش از طرف ما درج می شود

17 آذر 1389