کمال گرایی
خستهم از این خودی که مدام خودش را سر چیزهای بی ارزش خسته میکند
چیزهایی که نباید آنقدر برایم مهم میشدند که اصل کاری ها را رها کنم به خاطرشان
چیزهایی که نه پولی برایم دارند، نه رشد و معرفتی و نه حتی لذتی..
فقط راضی کردن عده ایست که هرگز هم راضی نخواهند شد
همه اینها از اولویت بندی های ذهنم بر می آید
خود را برای خویش اینگونه توصیف میکنم که من خیرخواه مردمم و اصلا به فکر خودم نیستم، ولی نه. این جمله کلیشه ایست، پرده است در برابر حفره های درونی ام، دیگر قدیمی شده است.
در اصل، من دنبال آن خود محترم و شایسته ی قدردانیِ خویشم...
در مضاعف کار کردن، در تلاش برای بهترین بودن، زیبایی خلق کردن، کامل بودن. کارها را چنان برای خود بزرگ میکنم که سنگ کوچکی که میتوانستم به راحتی پرتابش کنم برایم مانند کوهی مرتفع میشود که در زحمتِ بالا رفتن از آن، خود و همه اطرافیانم را فدا میکنم
با خود که رودروایسی ندارم، شاید در پشت تمام کمال گرایی ها، خودِ حقیری نشسته که تشنه ی دیده شدن است. تشنه ی تاییدیه گرفتن از این و آن یا شاید هم راضی کردن خودش در برابر تمام ناکاملی هایش. خودی که هنوز آنقدر پخته نشده که بتواند چیزهایی را که لایق بهترین بودن هستند را اولویت بندی کند. آیا در کارش باید بهترین باشد؟ یا در کنار خانواده؟ در جمع دوستانش یا در برابر خیل عظیم کتابهایی که در کتابخانه منتظر نشسته اند و انتظار دارد از همه آنها نیز فهیم تر و داناتر باشد.
اما مگر عمر آدمی چقدر کفاف میدهد تا همه راه ها را بپیماید. همه میوه هایی که در سبد میوه فروش هستند که نباید مال ما باشند، میوه فروش مشتری های دیگری هم دارد...
هرچه فکر میکنم میبینم این خصلت چنان در تار و پود شخصیت من تنیده شده که نمیدانم اصلا از کجا آمده و چطور باید برای درمانش اقدام کنم
اخیرا ماشه را رو به خودم گرفتم. میخواهم ببینم چه ها در خود تلنبار کردم و چه تَل بی خاصیتی ساخته ام طی این ۴-۲۳ سال. عمیقا از نقد کردن خویش لذت میبرم، گویی پنجه میکشم بر پیکر ناهموارم تا فروریزم بتی را که در درونم برپا کردهام و سالیان است که میپرستمش
- ۰۴/۰۵/۰۶