وبلاگ شخصی کیانا پرویزی

تلاش های من مرا به خورشید میرساند

وبلاگ شخصی کیانا پرویزی

تلاش های من مرا به خورشید میرساند

سلام خوش آمدید

به لطف یکی از دوستان، در کمال ناباوری به بخش زیادی از آرشیو مطالب وبلاگم دسترسی پیدا کردم!

سلام! من کیانا هستم در حال حاضر ایام 23 سالگی عمرم رو سپری میکنم

روزهای زیادی از اون دوران باشکوهِ (!) وبلاگ نویسیم میگذره، خیلی اتفاق ها افتاده که اون کیانا کوچولویی که میخواست به خورشید برسه رو تغییر داده، ولی من همچنان عاشق نوشتن و نقاشی کشیدن هستم. هنوز هم وبلاگ نویسی رو یک کار بسیار لذت بخش میدونم هرچند با وجود رسانه های پر مخاطبِ فضای مجازی، دیگه کسی به ما وبلاگ نویس ها اهمیت نمیده ولی خواستم بگم که من هنوز هم امیدوارانه میجنگم. حتی اگه با نوشته هام بتونم روی یک نفر هم تاثیر بذارم یعنی بُردم;)

به لطف یکی از دوستان در کمال ناباوری به بخش زیادی از آرشیو مطالب وبلاگم دسترسی پیدا کردم، بنابراین تصمیم گرفتم در اولین فرصت تا اونجایی که در توانم هست مطالب 2 وبلاگ گذشته (دوران نوجوانی من) و (آ مثل آواتار) رو اینجا بازگردانی کنم. 

امیدوارم سرویس دهنده ی "بلاگ بیان" هم مثل میهن بلاگ به ما خیانت نکنه و برای کاربرهاش احترام قائل باشه...

بگذریم...

بازگشت مطالب گذشته انگیزه ای دوباره به من داد برای نوشتن، به نظرم ما آدم ها میتونیم با دست هامون کارهای ارزشمندی بکنیم.

خدا بیخودی توی کتابش به قلم قسم نخورده...

بعد از بارگذاری مطالب قبلی، مجددا شروع به نوشتن میکنم. امیدوارم که بتونم تاثیرگذار باشم

تمام مهارت های لازم رو دارم. روز به روز در حال ارتقا هستم ولی چرا احساس موفق بودن نمیکنم؟

چون اعتماد به نفس لازم برای بودن در اجتماع و ارائه خودم رو ندارم. توی برخی سمینارها و جلساتی که شرکت میکنم واقعا متعجب میشم از اینکه میبینم  افرادی اونجا بلندگو دست گرفتن و خودشون رو ارائه میدن که واقعا از لحاظ مهارتی و تجربی در سطح خیلی بالایی نیستن. نمیخوام بگم سطح من خیلی بالاست. اتفاقا ایراد از منه که اعتماد به نفس حضور در اجتماع و پرزنت کردن خودم رو ندارم.

با چی تو سر خودم میزنم؟ از بچگی از این میترسیدم که مغرور به نظر برسم. سر همین قضیه دائم خودم رو سرکوب میکردم که نکنه در نظر اطرافیانم فرد مغرور و خودخواهی باشم. - میخوای از خودت تعریف کنی؟ الان میگن چه دختر مغروریه! بشین سر جات یکم تواضع داشته باش دختر. اگه فلانی بهت حسادت کنه چی؟ اگه فکر کنه تو از اون بهتری و دلش بسوزه و احساس حقارت بهش دست بده چی؟؟ پس ساکت باش و حرف نزن تا قضاوت نشی و کسی رو هم اذیت نکنی

همچنان نمیدونم این افکار از کجا نشات گرفته؛ شیطان درون؟ نفس لوامه ای که کارش رو برعکس داره انجام میده؟ اثر تروماهای کودکی؟ نمیدونم، فقط این رو میدونم که در حال حاضر نباید دیگه این افکار مزاحم راهم بشن.

اینکه احساس موفقیت نمیکنم بیشترش به خاطر همین عدم اعتماد به نفسه. تواضع بیخودی... همش پوچه، ظاهریه، در باطن اصلا آدم متواضعی نیستم...

میبینی؟ یان روزها نشستم دونه دونه مشکلات شخصیتیم رو از این غلاف سردرگم ذهنم بیرون میکشم تا بلکه راه حلی براشون پیدا کنم. دوست دارم علت هر یک از افکارم رو پیدا کنم و خودم رو از نو بسازم. از این کیانای کهنه ی پر از چاله چوله خسته شدم

راستش شاید نوشته هام غمگین یا سردرگم به نظر برسن، ولی از درون یه جورایی خوشحالم چون ما انسان ها خلق شدیم برای اینکه به خود آرمانی و کاملمون برسیم. شاید هیچکس نتونه کاملا به خود آرمانیش و صد در صد ظرفیت وجودیش برسه ولی همینکه یک قدم جلوتر از چیزی که هستی گام برداری خودش موفقیته

توی وبلاگ قبلیم "دوران نوجوانی من" از دغدغه های دوران نوجوانی مینوشتم و شما عزیزان هم لطف داشتین و همراهیم میکردین. حالا که کم کم دارم وارد دنیای بزرگترها میشم، دوست دارم همچنان به نوشتن ادامه بدم. نوشتن چیزیه که بهم حس آزاد بودن میده. حداقلش اینه که افکارم رو نظم میبخشه. و حداکثر اینکه شاید این نوشته ها روزی به درد یکی دیگه بخوره. نمیدونم...

"هیچ انسانی به سعادت نمی رسد مگر آنکه دوبار متولد شود. یکبار از مادر و دیگر بار از خویش، تا حقیقت درونش در تولد دوم هویدا شود"

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۰۴ ، ۰۷:۵۸

ارتباط گرفتن با بعضی آدم‌ها چنان از من انرژی میگیرد که انگار دارند ذره ذره خون بدنم را می‌مکند

  • ۱ نظر
  • ۰۷ مرداد ۰۴ ، ۲۰:۵۵

خسته‌م از این خودی که مدام خودش را سر چیزهای بی ارزش خسته میکند
چیزهایی که نباید آنقدر برایم مهم می‌شدند که اصل کاری ها را رها کنم به خاطرشان
چیزهایی که نه پولی برایم دارند، نه رشد و معرفتی و نه حتی لذتی..
فقط راضی کردن عده ای‌ست که هرگز هم راضی نخواهند شد
همه اینها از اولویت بندی های ذهنم بر می آید
خود را برای خویش اینگونه توصیف میکنم که من خیرخواه مردمم و اصلا به فکر خودم نیستم، ولی نه. این جمله کلیشه ایست، پرده است در برابر حفره های درونی ام، دیگر قدیمی شده است.
در اصل، من دنبال آن خود محترم و شایسته ی قدردانیِ خویشم...
در مضاعف کار کردن، در تلاش برای بهترین بودن، زیبایی خلق کردن، کامل بودن. کارها را چنان برای خود بزرگ میکنم که سنگ کوچکی که میتوانستم به راحتی پرتابش کنم برایم مانند کوهی مرتفع میشود که در زحمتِ بالا رفتن از آن، خود و همه اطرافیانم را فدا میکنم

با خود که رودروایسی ندارم، شاید در پشت تمام کمال گرایی ها، خودِ حقیری نشسته که تشنه ی دیده شدن است. تشنه ی تاییدیه گرفتن از این و آن یا شاید هم راضی کردن خودش در برابر تمام ناکاملی هایش. خودی که هنوز آنقدر پخته نشده که بتواند چیزهایی را که لایق بهترین بودن هستند را اولویت بندی کند. آیا در کارش باید بهترین باشد؟ یا در کنار خانواده؟ در جمع دوستانش یا در برابر خیل عظیم کتابهایی که در کتابخانه منتظر نشسته اند و انتظار دارد از همه آنها نیز فهیم تر و داناتر باشد.

اما مگر عمر آدمی چقدر کفاف میدهد تا همه راه ها را بپیماید. همه میوه هایی که در سبد میوه فروش هستند که نباید مال ما باشند، میوه فروش مشتری های دیگری هم دارد...
هرچه فکر میکنم میبینم این خصلت چنان در تار و پود شخصیت من تنیده شده که نمیدانم اصلا از کجا آمده و چطور باید برای درمانش اقدام کنم 

اخیرا ماشه را رو به خودم گرفتم. میخواهم ببینم چه ها در خود تلنبار کردم و چه تَل بی خاصیتی ساخته ام طی این ۴-۲۳ سال. عمیقا از نقد کردن خویش لذت می‌برم، گویی پنجه میکشم بر پیکر ناهموارم تا فروریزم بتی را که در درونم برپا کرده‌ام و سالیان است که می‌پرستمش

 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۰۴ ، ۲۰:۳۰

هربار مطالعه و نوشتن رو کنار گذاشتم، از خودم فاصله گرفتم؛ دور و دورتر شدم از اون کسی که میخواستم باشم احساس میکنم دارم به یک خواب عمیق فرو میرم، هرچه رو به بزرگسالی حرکت میکنم، فراموشی بیشتر از قبل روی افکار و قلبم پرده میندازه.

اگه این بزرگسالیه من نمیخوامش! خدایا قرارمون یادته هنوز؟ وقتی کوچولو بودم بهت گفتم نذار اونقدری بزرگ بشم که قاطی بشم با آدم بزرگها... سریع منو ببر پیش خودت تا وقت نکنم خیلی فراموشت کنم

هنوزم سر قولم هستما! فقط ببخشید که یادم میره قولم رو... خاصیت بزرگسالیه. زمین سرد و آدمهای هزار رنگ و ویترین های مغازه ها و دود و گرد و غبار... بایدم فراموشم بشه!

اصلا بگو ببینم منو آوردی زمین که چی بشه؟ یادم نمیاد خدا جون! گرد و غبار ذهنم رو پوشونده

داره کم کم دیر میشه باید آماده بشم. کمکم کن وسایلمو جمع کنم

 

  • ۱ نظر
  • ۲۲ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۱۱